• وبلاگ : صبا
  • يادداشت : وداع
  • نظرات : 1 خصوصي ، 6 عمومي
  • ساعت ویکتوریا

    نام:
    ايميل:
    سايت:
       
    متن پيام :
    حداکثر 2000 حرف
    كد امنيتي:
      
      
     
    + ه 

    من از آن ابتداي آشنايي
    شدم جادوي موج چشم هايت
    تو رفتي و گذشتي مثل باران
    و من دستي تکان دادم برايت
    تو يادت نيست آنجا اولش بود
    همان جايي که با هم دست داديم
    همان لحظه سپردم هستيم را
    به شهر بي قرار دست هايت
    تو رفتي باز هم مثل هميشه
    من و ياد تو با هم گريه کرديم
    تو ناچاري براي رفتن و من
    هميشه تشنه شهد صدايت
    شب و مهتاب و اشک و ياس و گلدان
    همه با هم سلامت مي رسانند
    هواي آسمان ديده ابري ست
    هواي کوچه غرق رد پايت
    اگر مي ماندي و تنها نبودم
    عروس آرزو خوشبخت ميشد
    و فکرش را بکن چه لذتي داشت
    شکفتن روي باغ شانه هايت
    کتاب زندگي يک قصه دارد
    و تو آن ماجراي بي نظيري
    و حالا قصه من غصه تست
    وشايد غصه من ماجرايت
    سفر کردن به شهر ديدگانت
    به جان شمعداني کار من نيست
    فقط لطفي کن و دل را بينداز
    به رسم يادگاري زير پايت
    شبي پرسيدم از خود هستيم چيست
    به جز اشک و نياز و ياد و تقدير
    و حالا با صداقت مي نويسم
    همين هايي که من دارم فدايت
    دعايت مي کنم خوشبخت باشي
    تو هم تنها براي خود دعا کن
    الهي گل کند در آسمانها
    خلوص غنچه سرخ دعايت