من از آن ابتداي آشناييشدم جادوي موج چشم هايتتو رفتي و گذشتي مثل بارانو من دستي تکان دادم برايتتو يادت نيست آنجا اولش بودهمان جايي که با هم دست داديمهمان لحظه سپردم هستيم رابه شهر بي قرار دست هايتتو رفتي باز هم مثل هميشهمن و ياد تو با هم گريه کرديمتو ناچاري براي رفتن و منهميشه تشنه شهد صدايتشب و مهتاب و اشک و ياس و گلدانهمه با هم سلامت مي رسانندهواي آسمان ديده ابري ستهواي کوچه غرق رد پايتاگر مي ماندي و تنها نبودمعروس آرزو خوشبخت ميشدو فکرش را بکن چه لذتي داشتشکفتن روي باغ شانه هايتکتاب زندگي يک قصه داردو تو آن ماجراي بي نظيريو حالا قصه من غصه تستوشايد غصه من ماجرايتسفر کردن به شهر ديدگانتبه جان شمعداني کار من نيستفقط لطفي کن و دل را بيندازبه رسم يادگاري زير پايتشبي پرسيدم از خود هستيم چيستبه جز اشک و نياز و ياد و تقديرو حالا با صداقت مي نويسمهمين هايي که من دارم فدايتدعايت مي کنم خوشبخت باشيتو هم تنها براي خود دعا کنالهي گل کند در آسمانهاخلوص غنچه سرخ دعايت
سلام
بابا من چه گناهي كردم كه شنبه كله ي سحر اومدم اين پست رو خوندم؟
غمباد گرفتم
سلام برشما
شعرتان سرشار از نرسيدن ونااميدي بود
براي شما كه سرشار از اميد وآرزو هتيد شعرهاي اميدوارانه تر ولبخند آرزو دارم با اين توضيح كه انسان مجمع الجزاير احساسهاست وگاهي دچار نوميدي مي شود
بااحترام بسيار
دوست عزيز سلام
شعر نو زيبايي بود ...
ممنون تا بعد عليرضا
باسلام - پست جالبي است با آرزوي بهترين خوبي ها وشادي ها