سفارش تبلیغ
صبا ویژن
صبا

 

تا شقایق هست زندگی باید کرد.

 

به سراغ من اگر می آیید,
پشت هیچستانم.
پشت هیچستان جایی است.
پشت هیچستان رگ های هوا,پر قاصدهایی است.
که خبر می آرند, از گل وا شده ای دورترین بوته ی خاک.
روی شن ها هم ,نقش های سم اسبان سواران ظریفی ست که صبح
به سر تپه ی مرعاج شقایق رفتند.
پشت هیچستانم, چتر خواهش باز است:
تا نسیم عطشی در بن برگی بدود,
زنگ باران به صدا می آید.
آدم اینجا تنهاست
و در این تنهایی , سایه ی نارونی تا ابدیت جاری است.
به سراغ من اگر می ایید,
نرم و آهسته بیایید, مبادا که ترک بردارد
چینی نازک تنهایی من.

 خوشا به حال سهراب که اینقدر همه چیز را زیبا می دید, اگر دوست دارید سهراب را بیشتر بشناسید بیوگرافی اوا را که به قلم خودش نوشته شده و توسط خواهرش پریدخت سپهری در کتاب هنوز در سفرم(مجموع ای از نامه ها و شعر های منتشر نشده سهراب)
به چاپ رسیده را بخوانید.

 

من کاشی ام اما در قم متولد شده ام . شناسنامه ام درست نیست. مادرم می داند که من روز چهاردهم مهر(6اکتبر) به دنیا آمده ام . درست سر ساعت 12. مادرم صدای اذان را می شنیده است. در قم زیاد نمانده ایم. به گلپایگان و خوانسار رفته ایم. بعد به سرزمین پدری. من کودکی رنگینی داشته ام.دوران خردسالی من در محاصره ترس و شیفتگی بود. میان جهشهای پاک و قصه های ترسناک نوسان داشت. با عمو و اجداد پدری در یک خانه زندگی می کردیم و خانه بزرگ بود. باغ بود همه جور درخت داشت.برای یاد گرفتن وسعت خوبی بود.زمین را بیل می زدیم.چیز می کاشتیم . پیوند می زدیم و هرس می کردیم. در این خانه پدر و عمو ها خشت می زدند.بنایی می کردند به ریخته گری و لحیم کاری می پرداختند. چرخه خیاطی و دوچرخه تعمیر می کردند. تار می ساختند. به کفاشی دست می زدند . در عکاسی ذوق خود می آزمودند.قاب منبت درست می کردند.نجاری و خراطی پیش می گرفتند.کلاه می دوختند باصدف دگمه و گوشواره می ساختند.
کوچک بودم که پدرم بیمار شدوتا پایان زندگی بیمار ماند.پدرم تلگرافچی بود.در طراحی دست داشت.خوش خط بود.تار می نواخت.او مرا به نقاشی عادت داد.الفبای تلگراف(مورس)را به من آموخت.در چنان خانه ای خیلی چیزها می شد یادگرفت.

من قالی بافی را یاد گرفتم.و چند قالیچه کوچک از روی نقشه های خودم بافتم. چه عشقی به بنایی داشتم. دیوار را خوب می چیدم. طاق ضربی را درست می زدم. آرزو داشتم معمار شوم. حیف دنبال معماری نرفتم.
در خانه آرام نداشتم. ازهرچه درخت بود بالا می رفتم. از پشت بام می پریدم پایین . من شر بودم .مارم پیش بینی می کردکه من لاغر خواهم ماند. من هم ماندم. ما بچه هابی یک خانه نقشه های شیطانی  می کشیدیم.
روز دهم مه1940 موتور سیکلت عموی بزرگم را دزدید یم و مدتی سواری کردیم.دزدی میوه را خیلی زود ید گرفتیم.از دیوار باغ مردم بالا می رفتیم و انجیر و انار میدزدیدیم. چه کیفی داشت . شبها در دشت صفی آباد به سینه می خیزیدیم تا به جالیز خیار و خربزه نزدیک شویم . تاریکی و اضطراب را میان مشتهای خود می فشردیم. تمرین خوبی بود. هنوز دستم نزدیک میوه دچار اضطرابی آشنا می شود.
خانه ما همسایه صحرا بود. تمام رویاهایم به بیابان راه داشت. پدر و عمو هایم شکارچی بودند. همراه آنها به شکار می رفتم.
بزرگتر که شدم عموی کوچک تیراندازی به من یاد داد.اولین پرنده ای که زدم یک سبزقبا بود.هرگز شکار خشنودم نکرد. اما شکار بود که مرا پیش از سپیده دم به صحرا میکشید و هوای صبح رامیان فکرهایم می نشاند. در شکار بود که ارگانیسم طبیعت را بی پرده دیدم. به پوست درخت دست کشیدم. در آب دست و رو شستم. در باد روان شدم . چه شوری برای تماشاداشتم. اگر یک روز طلوع و غروب آفتاب را نمی دیدم گناهکار بودم. هوای تاریک و روشن مرااهل مراقبه بار آورد. تماشای مجهول را به من آموخت. من سالها نماز خوانده ام. بزرگترها می خواندند من هم می خواندم .دردبستان ما را برای نماز به مسجد می بردند. روزی در مسجد بسته بود بقال سرگذر گفت : ((نمازرا روی بام مسجد بخوانید تا چند متر به خدا نزدیکتر باشید.)) مذهب شوخی سنگینی بود که محیط با من کردو من سالهل مذهبی ماندم بی آنکه خدایی داشته باشم.
تابستانها به کوهپایه می رفتیم. با اسب و قاطر و الاغ سفر می کردیم. در یک سفر راه میان کاشان و قر یه برزک را با پالکی پیمودیم. در گوشه باغ ما یک طویله بود. چارپا نگه می داشتیم. پدربزرگ من یمک مادیان سپید داشت . تندو سرکش بودو مرا می ترسانید. من از خیلی چیزها می ترسیدم: از مادیان سپید پدربزرگ, از مدیر مدرسه, ازنزدیک شدن وقت نماز, ازقیافه عبوس شنبه, چقدر از شنبه ها بیزار بودم. خوشبختی من از صبح پنج شنبه آغاز می شد. عصر پنج شنبه تکه از بهشت بود.شب که میشد در دورترین خوابهایم طعم صبح جمعه را می چشیدم. دردبستان از شاگردان خوب بودم.اما مدرسه را دوست نداشتم. خودم را به دل درد می زدمتا به مدرسه نروم. بادبادک را بیش از کتاب درس دوست داشتم. صدای زنجره را به اندرز آقای معلم ترجیح می دادم.  وقتی که در کلاس اول دبستان بودم یادم هست یک روز داشتم نقاشی می کردم معلم ترکه انار را برداشت و مرا زدو گفت همه درسهایت خوب است تنها عیب تو این است که نقاشی می کنی. این نخشتین پاداشی بود که برای نقاشی گرفتم. بااین همه دیوارهای گچی و کاهگلی خانه سیاه کرده بودم.
دهساله بودم که اولین شعرم را نوشتم. هنوز یک بیت آن را با یاد دارم :
                     زجمعه تا سه شنبه خفته نالان               نکردم هیچ یادی از دبستان
اما تا هیجده سالگی شعری ننوشتم. این را بگویم که من تا هیجده سالگی کودک بودم. من دیر بزرگ شدم. دبستان را که تمام کردم تابستان را در کارخانه ریسندگی کاشان کار گرفتم. یکی دو ماه کارگر کارخانه شدم. نمی دانم تابستان چه سالی ملخ به شهر ما هجوم آورد. زیانها رساند. من مامور مبارزه با ملخ در یکی از آبادی ها شدم. راستش را بخواهید حتی برای کشتن یک ملخ نقشه نکشیدم . وقتی میان مزارع راه می رفتم سعی می کردم پاروی ملخ ها نگذارم. اگر محصول را می خوردندپیدا بود که گرسنه اند. منطق من ساده و هموار بود. روزها در آبادی زیر سک درخت دراز می کشسدم و پرواز ملخ هارا در هوا دنبال می کردم. اداره کشاورزی مزد مرا می پرداخت. در دبیرستان نقاشی کار جدی تری شد. زنگ نقاشی نقطه روشنی در تاریکی هفته بود.  میان همشاگردیهای من چند نفری خوب بودند. نقاشی می کردند. شعر می گفتند. و خط را خوش می نوشتند. در شهر من شاعران نقاش و نقاشان شاعر بسیار بوده اند. با همشاگردیها به دشتها می رفتیم.و ستایش هر انعکاس را تمرین می کردیم. سالهای دبیرستان پر از ا تفاقهای طلایی بود. من هنوز غریزی بودم و نقاشی من کار غریزه بود. شهر من رنگ نداشت. قلم مو نداشت. در شهر من موزه نبود. گالری نبود. استاد نبود. منتقد نبود. کتاب نبود. باسمه نبود. فیلم نبود. اما خویشاوندی انسان و محیط بود. تجانس دست و دیوار کاهگلی بود. فضا بود. طراوت تجربه بود. می شد پای برهنه راه رفت. و زبری زمین رت تجربه کرد. می شد انار دزدیدو moral تازه ای را طرح ریخت. می شد با خشت دیوار خو گرفت. معماری شهر من آدم را قبول داشت. دیوار کوچه همراه آدم راه می رفت. و خانه همراه آدم شکسته و فرتوت میشد. همدردیorganic داشت. شهر من الفبارا از اد برده بود. اما حرف می زد. جولانگاه قریحه بود. نه جای قدم زدن تکنیک. در چنین شهری ما به آگاهی نمی رسیدیم . اهل سنجش نمی شدیم . شکل نمی دادیم . در حساسیت خود شناور بود یم . دل می باختیم . شیفته می شدیم.و آنچه می اندوختیم  پیروزی تجربه بود. سه سال دبیرستان سرآمد. آمدم تهران.و رفتم دا نشسرای مقدماتی. به شهر بزرگی آمده بودم. اما امکان رشد چندان نبود. در دا نشسرا  نان سیاه میخوردیم . ورزش می کردیم.و آهسته از حوادث سیاسی حرف می زدیم. به چه قدر خامی. من سالم بودم. ورزش من خوب بود. دربازی فوتبال بیشتر wing forward بودم. از نقاشی چیز زیادی نیاموختم. کمی با رنگ و پرسپکتیو آشنا شدم. محیط شبانه روزی ما جای جدال بود و درسهای خشک و انضباط بی رونق و ما جوان بودیم و خام و عاصی. چند نفری گرد آمده بودیم. با نقشه های شیطانی. چه آشوبی به پا می کردیم. اگر از سهم زغال سنگ ما می کاستند شبانه قفل انبار را می شکستیم.و میزهای تحریر را از زغال می انباشتیم یا تخته قفسه هارا به آتش بخاری می سپردیم. شبهای تعطیل که از شبانه روزی در می آمدیم اگر دیر بر می گشتیم و در بسته بود ازدیوار داخل می شدیم. 
دانشسرا تمام شد و من به کاشان برگشتم. دوران دگرگونیهاآغاز می شد. خانه قدیمی از دست رفته بود. اجداد پدری درگذشته بودند. عموها درخانه های جدایی می زیستند. خوانواده من هم در خیابانی که به ایستگاه راه آهن می رفت روزگار می گذراندند. سال 1945 بود فراغت در کف بود. فرصت تامل به دست آمدهبود. زمینه برا تکانهای دلپذیر فراهم می شد. در خانه آرامش دلخواه بود. چیزی به تنهایی من تحمیل نمی شد. می نشستم و رنگ می ساییدم . با رنگهای روغنی کار می کردم. حضور اشیا بر اراده من چیره بود. تفاهم چشم و درخت مرا گیج می کرد. در تماشا تاب شکل دادن نبود. تماشا خالص بود. تنهایی من عاشقانه بود. نقاشی عبادت من بود. من شوریده بودم و شوریدگی من تکنیک نداشت. روی بام کاهگلی می نشستم.و آمیختگی غروب را با sensuality بامهای گنبدی شهررا تماشا می کردم. بسادگی مجذوب می شدم. در این شیفتگیها خشونت خط نبود. برق فلز نبود. درام اندامهای انسان نبود. نقاشی من فساد میوه را از خود می راند. ثقل سنگ را می گرفت. شاخه نقاشی من دستخوش آفت نبود. آدم نقاشی من عطسه نمی رد. راستی چه دیر به ارزش نقصان پی بردم و اعتبار فساد را دریافتم. زندگی من آرام می گذشت. اتفاقی نمی افتاد. دگرگونیهای من پنهانی بود و دیرآفتابی میشد. با دوستان قدیم- یاران دبیرستانی – به شکار میرفتیم. آنقدر زود از خواب پا میشدیم که سپیده دم را در آبادیهای دور تجربه می کردیم . ما فرزندهای وسعتها بودیم. سطوح بزرگ را می ستود یم .در نفس فصل روان می شدیم. شنزارها فروتنی می آموختند. جایی که افق بود نمی شد فروتن بود. زیر آفتاب سوزان میرفتیم. و حرمت خاک از کفشهای ما جدایی نداشت. اواخر دسامبر1946 بود. و من در اداره فرهنگ کار گرفتم. آشنایی من با جوان شاعری که در آن اداره کار می کرد رنگ تاره ایی به زندگیم زد. شعرهای مشفق کاشانی راخوانده بودم. خودش را ندیده بودم. مشفق دست مرا گرفت و به راه نوشتن کشید. الفبای شاعری را او به من آموخت. غزل می ساختم و او سستی و لغزش کارا باز می گفت. خطای وزن را نشان می داد. اشارات او هوای مرا داشت. هر شب می نوشتم. انجمن ادبی درست کردیم. و شاعران شهر را گرد آوردیم. غزل بود که می ساختیم. اما آنچه که ما می گفتیم شعر نبود. دو دفتر از این گفته ها را سوزاندم. من فن شاعری می آموختم. اما هوای شاعرانه که به من می خورد نشانه ای غریب داشت. مرا به حضور تجربه های گمشده می برد. خیالاتیم می کرد. با زندگی گیرودار خوشی داشتم. و قدم های عاشقانه بر می داشتم. کمتر کتاب می خواندم. بیشتر نگاه می کردم. میان خطوط تنهایی در جذبه فرو میرفتم. خانه ما به خلوت یک خیابان مشرف بود. از ایوان صحرا پیدا بود. و برج و باروهای قدیمی. شبها کاروان شتر از کنار خانه ما میگذشت. در جاده ای که به اصفهان میرفت دور می شد. و سحرگاه با بار هیمه به شهر بازمیگشت. صدای زنگ شتر زیر دندان همه خوابهایم بود. طعم تجرد می داد. به پریشانی می کشاند. غمگین میکرد. روزگار مستی مقیاس بود. و من عاشق بودم. اسباب نقاشی را به ترک دوچرخه می بستم و روانه دشت می شدم. می نشستم و نبض آفتاب را روی کههای دور می گرفتم . به ستایش nuance عادت می کردم. تعادل می آموختم. تابستان 1948 رسید. با خانواده به قمصر رفتم. و هوا خوش بود. کار من نقاشی بود و کوهپیمایی. آنجا بود که با منوچهر شیبانی برخوردم و این برخورد مرا دگرگون کرد. شنبه دهم ژوئیه بود که برادرم در دفتر خاطرات خود نوشت: (( چون به خانه رسیدیم من و برادرم کارهای خود را کرده به خانه یک نقاش که فقط به اسم او را می شناختیم روان شدیم. پس از پرسیدن بسیار زنگ در خانه ای را به صدا در آوردیم. کلفتی در را باز کرد اسم ما را پرسید . چیزی نگذشت خود نقاش آمده مارا به درون برد. تا غروب آفتاب در آن خانه به سر بردیم. صحبت ما فقط از نقاشی بود. ))
آن روز شیبانی در ایوان خانه چیزها گفت. از هنر حرفها زد. وان گوگ را نشان داد. من در گیجی دلپذیری بودم. هر چه می شنیدم تازه بود. و هر چه می دیدم غرابت داشت. شب که به خانه بر می گشتیم من آدمی دیگر بودم. طعم یک استحاله را تا انتهای خواب در دهان داشتم. فردای آن روز نقاشی من چشز دیگری شد. نقاشی من خوب نبود. خوبتر هم نشد. در مسیری دیگر افتاد. از آن پس شیبانی را بیشتر روزها می دیدم. با هم به دشت می رفتیم. نقاشی می کردیم. حرف می زدیم. شیبانی شعرهایش را می خوا ند. از نیما می گفت. به زبان تازه شعر اشاره می کرد. و در این گشت و گذارها بود که coneption هنری من دگرگون می شد. همان سال به دانشکده هنرهای زیبای تهران رفتم. دوران تحولات هنری ما بود. انجمن خروس جنگی بیداد می کرد. نو با کهنه می جنگید. و میان این شور و ستیزها کار من ذره ذره شکل می گرفت


نوشته شده در  یکشنبه 87/7/14ساعت  1:12 صبح  توسط صبا 
  نظرات دیگران()


لیست کل یادداشت های این وبلاگ
کلاه قرمزی
سفره هفت سین ما
[عناوین آرشیوشده]

?????هر کی نیاد ضرر کرده?????